منتشر شده در روزنامه شرق ۱۱ بهمن ۱۳۹۷ -
به قدمت تاریخ سیاست خارجی و روابط بین الملل، یکی از پرسش های حاشیه ای موجود در اذهان اهالی سیاست در باب ارتباط بین سیاست داخل و خارجی بوده است. فارغ از آنچه سیاستمداران و به خصوص دیپلمات ها در کسوت رسمی بیان می کنند که نوعاً فراغت از سیاست داخلی و انفکاک از رقابتهای درون کشوری است، ناگفته پیداست که این تعارفی دیپلماتیک بیش نیست و واقعیت این است که اهالی سیاست، همه گرایش سیاسی خاصی داشته و خود را متعلق به جریان خاصی می دانند.
عمدتاً در دروس روابط بین الملل، فارغ از نظریه ی حاکم "دولت"، هر چه باشد، به عنوان واحد کنش کننده در روابط بین الملل شناخته می شود. همان که نه تنها دوستان، بلکه دشمنانش هم در غالب موارد به رسمیتش می شناسند و هر آنچه مذاکره و طلب و بدهی و محکوم کردن است در قبال اوست که انجام می دهند. حتی در خلال جنگ نیز نمایندگانش را میزبانی و در سطوح مورد توافق، روابط دیپلماتیک را حفظ می کنند.
این رویکرد، یعنی دولتمداری در روابط بین الملل، در تناسب حداکثری با آن چیزی است که به نظریه واقع گرایی در روابط بین الملل شهره است. واقع گرایان عمدتاً به این نگاه قائلند که فارغ از آنچه درون کشورها می گذرد، به واسطه ی کارویژهای که به دولتها تحمیل می شود، رفتار عمدتاً یکسانی را می توان از آنها انتظار داشت. این نقطه نظر علاوه بر بی تفاوتی ادعایی نسبت به مناسبات داخل حوزه ی دولت ها بر این است که دولت ها به مجرد اینکه تحلیلشان بر همراستایی باشد، می توانند موتلف شوند.
در کنار این نظریه که شایع ترین نظریه روابط بین الملل است، نظریات دیگری هم هست که در میان عمده نگاه های جریان ساز اگر از ایده دولت جهانی کانت عبور کنیم، مهم ترینشان همان است که منشعب از نظر گروسیوس هرچند فضای آنارشیک نظام بین الملل را به رسمیت می شناسد ولی همزمان به آن قائل است که می توان نظمی مبتنی بر منافع متقابل را در آن ساخت. ایدهای که به آنچه "صلح لیبرالی" نامیده می شود بیشترین قرابت را دارد: صلحی که با مطالعه در تاریخ دو سده اخیر می توان به آن اذعان نمود که میان دولت های لیبرال دموکراسی که یکدیگر را نیز دولتی لیبرال دموکراتیک بدانند، هر چند مناقشات تا سطوح بالا نیز کشیده شده است اما هیچگاه به جنگی تمام عیار مبدل نشده است و این به دلیل الزام این دولت ها به پاسخگویی مستقیم شان است به افکار عمومی که غالباً هزینه دولت ها و جنگ ها را می پردازد و به همین رو به راحتی، نظام لیبرال دموکرات دیگر را تهدیدی خطرناک تلقی نکرده و به حاکمان متنخب اجازه ی دست زدن به چنین انتخاب مهلکی را نمی دهد. از آنجا که هیچ جریانی در سیاست عامداً دست به خودکشی و حذف خود از صحنه نمیزند، موضوع منتفی است و جنگ گزینه های بسیاری را پیش از خود برای حل مناقشه می بیند.
اگر گامی به عقب برگردیم به آن چیزی که به نظر می رسند مجدداً می بایست به آن بیاندیشیم همین است که آیا هنوز می توان به قطعیت گفت که واحد کنش در روابط بین الملل دولت ها هستند؟ آیا هنوز می توان به انفکاک کامل میان سیاست داخلی و خارجی یک دولت معتقد بود؟
واقع امر اینکه هر دولتی و در نظام های انتخاباتی هر حزبی که بر مسند قدرت باشد، اظهار و اشعار خود را بر آن می نهد که گویی آنچه می گوید مورد تایید بی شرط همه نیروهای سیاسی کشور متبوعش است و در هماورد با رقیب بین المللی اش هیچ رقیب داخلی را در پشت سر و پیش روی خود در نگر نمیآورد.
اما لااقل به دلیل تاثیرات واقعی و عملیاتی شکست و پیروزی هایی که برای جریان های بر سر قدرت در دوران زمامداری شان پیش می آید و در نتیجه باعث شکست و پیروزی در انتخابات های بعدی داخلی می شود، به نظر می رسد که می بایست در این اظهار، تجدید نظری کرد. به عنوان یک ایده نظری شاید بتوان گفت که هرچند تعداد نظام های انتخابات-پایه در جهان بیشتر می شود واقعیت سیاسی از آنچه در نظریه موسوم به واقع گرایی گفته شده فاصله ی بیشتری گرفته و به نظر گروسیوس نزدیکتر می شود و از همین روست که می توان در نظر آورد که بازیگران عرصه بین الملل نه دولت ها بلکه جریان های اصلی داخلی کشورهایند: حال اگر در کشوری (نظیر نظام های خودکامه) یک جریان اصلی سیاسی بیشتر وجود نداشته باشد، به سیاق آنچه در واقع گرایی گفته شد تمام حرف و موضع حضور در صحنه بین الملل، همان است که بیان می شود و به واقع صدای دیگری وجود ندارد. اما چه کس میتواند چشم به روی واقعیت امروز نظام های انتخابات-پایه ببندد که در آنها همان هنگام که نماینده در حال مذاکره است، رقبای سیاسی جریان متبوعش در حال محاسبه ی حرکت های بعدیشان بر اساس همین مذاکره هستند. این موضوع خیلی دور از ذهن نیست هر چند هم که دور از مواضع رسمی باشد: جریان های اصلی کشورها مانند همان که در عرصه بین الملل برقرار است بر سر قدرت با یکدیگر -اگر نه نزاع- لااقل در رقابتی مدامند که هر لحظه دست از آن بکشند نامه ی حذف خود را توشیح کرده اند.
قول به این مضمون لاجرم به این معناست که جریانهای اصلی کشورهای مختلف در ضمن داشتن منافع مشترکی با رقبای داخلی خود –نظیر تمامیت ارضی، منافع سرزمینی و غیره – تنها با جریان ها و نه با کشورهای دیگر می توانند به هم نظری رسیده و منافع خود را هم راستا با آنها ببینند: گاه ممکن است گرایش های آزادی خواه به مناسبت خاستگاه مشترکشان قرابت منافع بیشتری با یکدیگر داشته باشند که دور از تصور نمی نماید. اما آنچه جالب توجه خواهد بود آنکه در میان اطراف مختلف صحنه ی روابط بین الملل گرایش های راستگرا و محافظه کار علی رغم اینکه در ابراز مصداق مواضعشان دو سر طیف سیاست به نظر می آیند اما در بر هم زدن آنچه اوج روابط همکارانه بین المللی انگاشته می شود دارای منافع مشترک هستند و از همین روست که طناب را به سوی خود می کشند که اتفاقاً اصرار هر دو در جهت خود نتیجه ی یکسانی را به بار خواهد آورد.
به بیان صریحتر به واسطه ی در قدرت قرار گرفتن گرایش هایی با خاستگاه مشترک در طرف مقابل، امکان رسیدن گرایش سیاسی مشخصی به توفیقات عملی و در نتیجه تعیین سرنوشت سیاسی به نفع آن جریان نیز افزایش می یابد و بالعکس، وقتی گروهی به انگیزه ی رقابت با رقیب داخلی خودشان که احیاناً در قدرت است در مشی و روش ایشان اخلال می کنند، نه تنها به پیروزی خود به طور مستقیم کمک کرده اند بلکه به طور غیر مستقیم جریان معادل خود را در طرف مقابل برای رسیدن به قدرت و پیروزی در رقابت داخلی طرف دیگر یاری رسانده اند.
اگر این ایده را بپذیریم، هم به عنوان یک ملت و هم به عنوان سیاست ورز، تاثیر و تاثر عمل خود را منحصر به داخل مرزهای سیاسی خود قلمداد نخواهیم کرد و بدون هیچگونه دخالتی از هیچ سوی، تاثیرگذاری توفیق یک جریان بر معادلش به واسطه ی سازوکار سیستماتیک نظام های انتخاباتی و رقابتی را دنبال خواهیم کرد.
متناسب با تحلیل فوق در خصوص آنچه مساله ی امروز ماست، یعنی برجام هم باید توجه کرد که ما نه با واقعیتی منسجم، یکپارچه و مداوم به عنوان "امریکا"، بلکه در هر دورهای با یک گرایش عمده از آن جامعه ی سیاسی روبرو هستیم. به همین علت است که برجام هرچه بود و به هر کیفیتی که نوشته میشد به واسطه ی سطح افراط و خصومت ترامپ با جریان اوباما، حتماً سرنوشت کنونی را پیدا میکرد و به همین روی است که برخی معتقد به مذاکره با وجه افراطی و بیشتر ستیزنده در امریکا هستند و استدلال می کنند که هیچکس در فردای سیاست از این جریان افراطی تر نخواهد بود و توافق احتمالی با این جریان در هر شرایطی دوام خواهد آورد.
اما در مقابل باید توجه کرد که امروز نیز نبردن بازی توسط ترامپ می تواند در میان مدت به سود منافع ملی ما تمام شود و بنا بر این استدلال نمی بایست با مذاکره با وی و حتی گرفتن عکسی به پویش انتخاباتی او در 2020 یاری رساند: باید با چشم باز منتظر و صبور بود تا فصل حاضر در سیاست امریکا به سر رسد و از این رهگذر نه تنها خود را به عنوان عنصر مطلوب در سیاست بین الملل به رقبا تحمیل کرده ایم، بلکه رقیبی را از صحنه ی سیاست داخلی امریکا بیرون کرده ایم که صدر تا ذیل علیه منافع ملی ما خواهد بود.
نگرانی های داخلی نیز از پیروزی و شکست برجام از همین جنس بوده و هستند: آن کس که در کاخ سفید است بدترین تاثیر را بر سرنوشت سیاسی ساکنین کنونی خیابان پاستور گذاشت: کسی که اگر نبود نه تنها اشخاص منتسب به دولت تدبیر و امید، بلکه خط اعتدال با جهان به برد استثنایی و امتداد طولانی مدتی دست یافته بود.
بر این منوال هر گاه بخواهیم به امریکا بیاندیشیم، میبایست توجه کنیم که در مورد کدام امریکا سخن میگوییم؟ امریکایی که در سطح اروپا و جهان مشروع است، معتدل، قابل پیشبینی و پایبند رفتار میکند و در نتیجه می تواند به همراهی شرکایش ائتلاف سازی و جریان سازی کند یا امریکایی که حتی نزدیکترین متحدانش هم از او روی برمی گردانند و تقریباً نه ایجاد ائتلاف، که از برگزاری یک نشست هم عاجز است؟ امریکای اوباما یا امریکای ترامپ؟
اگر به گذشته بنگریم در خواهیم یافت که اعتدال نوعاً خود را به بار آورده و افراط نیز. مگر آنکه ابتکار عمل را به دست بگیریم و مستقیماً در درون مرزهایمان و به تبع آن در دیگر سوی کره ی ارض شرایط را به سود منافع ملی خود که قطعاً در گرو آرامش و ثبات است رقم زنیم.
صفحه 6 روزنامه شرق 11 بهمن 97.pdf
صفحه 15 روزنامه شرق 11 بهمن 97.pdf